سوال: مهمترین علمی که در حوزه تدریس شده و فراگرفته میشود علم اصول است، سؤال این است که نقش علم اصول در استنباط احکام شرعی تا چه اندازه است؟ آیا علم اصولی که فعلاً در حوزههای علمیه آموخته میشود بیش از حد نیاز، ناقص یا مناسب است؟ اگر نقص و زیاده دارد کجاست؟
الف) جایگاه روش شناسی در علوم
این سؤال را میشود به دو یا سه سؤال تقسیم کرد.
اولا: اساساً نقش علم اصول فقه در معارف دینی ما کجاست؟ کاربرد علم اصول در چه محدودهای است؟
دوما: آیا علم اصولی که در حوزههای علمیه تدریس میشود در حد کفایت یا اضافه و یا ناقص است؟ اگر زیاده یا نقصان هست، در کجاست؟
پاسخ سؤال اول: هر علمی، چه علم انسانی باشد چه تجربی، نیازمند روش است؛ تا روش تحقیق در مسائل آن علم مشخص نشود، تحقیق در آن علم به جایی نمیرسد. مقصودم از علم انسانی، علمی است که با رفتار انسان در همه ابعاد آن سروکار دارد و محصول تولید فکر انسان است، چه آن علم جزو علوم دینی باشد یا نباشد، چه آن علم برای انسان در دنیا کاربرد داشته باشد یا در آخرت و یا در عالم برزخ؛ بر این اساس فقه، اصول، تفسیر، فلسفه، عرفان، سیاست، اجتماع(جامعه شناسی) و علمالنفس(روانشناسی) همه از علوم انسانی به شمار میرود، چون تولید یک انسان است. در مقابل، علوم تجربی یا به اصطلاح قدما طبیعیات، علمی است که مربوط به آزمایش و تجربه انسانی است. البته به یک معنا آن هم به علوم انسانی برمیگردد، ولی میخواهیم اینها را از همدیگر جدا کنیم.
در همه علوم، چه انسانی باشد چه تجربی، اگر از ابتدا روش را تعیین نکنید، در آن علم به جایی نمیرسید. مسألهی روش مهمترین محور برای پیشرفت هر علمی است. بسیاری از علوم در کشورهای غربی به این جهت پیشرفت کرد، چون آنها متوجه مسائل روش شناسی شده و با روش خاص هر علمی به دنبال تحقیق مسائل آن علم رفتند. لذا اکنون میبینید روش شناسی و فلسفه علوم در غرب بسیار پیشرفتهتر از کشورهای اسلامی است و حوزههای ما از این جهت هنوز باید کار کنند.
امّا روش چیست؟ روش همان است که ما از آن به منطق تعبیر میکنیم. همانگونه که استادمان شهید صدر روشن نمود، ما یک منطق عام به عنوان منطق جمیع العلوم داریم. به طور مثال در شکل اوّل میتوانید مواد آن را از ریاضیات بگذارید و نتیجهای ریاضی میگیرید، از علوم تجربی بگذارید نتیجهای تجربی میگیرید، از علوم فقهی مواد آن را قرار دهید، نتیجه فقهی بدست میآید. بنابراین ما یک منطق عام داریم که همهی علوم از آن منطق استفاده میکنند و آن روش عام است.
افزون بر آن، هر علمی منطق خاصّ خودش را نیز دارد. مثلا در تاریخ نمیتوانید از منطق ریاضیات استفاده کنید، چون منطق تاریخ واقعیات تاریخی است نه منطق تجریدی ریاضی. در علوم تجربی اگر بخواهید روش فلسفی را استفاده کنید، نتیجه همان میشود که فلسفه مشاء به آن رسید، اینکه آیا جرم فلک و ماه قابل تجزیه هست یا نیست؟ با دلیل فلسفی به این نتیجه رسید که قابل تجزیه نیست، در حالی که این مسأله ربطی به فلسفه نداشت و باید تجربه میشد. لذا اکنون میبینید مسائل نظری فلسفه از مسائل طبیعی و تجربی جدا شده.
هر علمی اگر بخواهد پیشرفت کند، اوّل باید روش آن تشخیص داده شود؛ اگر میخواهید در فقه کار کنید باید روش آن را بشناسید و اگر بخواهید در تفسیر و عرفان و فلسفه کار کنید، باید روش آنها را بشناسید. لذا ما آمدیم «منطق فهم القرآن» را نوشتیم، یعنی هر کسی بخواهد متوجه فهم قرآن کریم شود، اصول و قواعد خاص خود را دارد. قواعد فهم قرآن غیر از قواعد تفسیر است که متأسفانه اکنون با همدیگر خلط میشود. ما نیز منطق تفسیر القرآن را ننوشتیم، بلکه منطق فهم القرآن نوشتیم. تفسیر یک آیه یا روایت، لزوما به معنای فهم آن نیست، چرا که تفسیر قواعد خاص خود را دارد و منطق فهم قرآن نیز قواعد خاص خود را؛ اگر این قواعد را کشف نکنید نمیتوانید متوجه مراد خداوند بشوید. ما آمدیم منطق بشری خود یا منطق ارسطویی یا دیگران را آوردیم و گفتیم خداوند بر اساس این منطق سخن گفته است، در حالی که از کجا ثابت کردید که خداوند در قرآن بر اساس منطق شما صحبت کرده است؟ لذا در روایات ما آمده که «وَ لَيْسَ شَيْءٌ أَبْعَدَ مِنْ عُقُولِ الرِّجَالِ مِنْهُ إِنَّ الْآيَةَ لَيَنْزِلُ أَوَّلُهَا فِي شَيْءٍ وَ أَوْسَطُهَا فِي شَيْءٍ وَ آخِرُهَا فِي شَيْءٍ»(۱). درست است که قرآن به لسان عربی مبین نازل شده، اما منطق خودش را دارد. شما آن منطق را اگر کشف نکنید نمیتوانید قرآن را بفهمید، نه اینکه نتوانید تفسیر کنید.
سوال: آیا ماحصل فهم قرآن چیزی غیر از تفسیر خواهد شد؟
در بسیاری موارد؛ شما تفسیر تجزیئی(ترتیبی) دارید و به یک معنا دست مییابید، اما آیا میتوانید بگویید که نظر نهایی خداوند این است؟ در تفسیر موضوعی نیز نمیتوانید بگویید که نظر نهایی خداوند این است، چرا که در تفسیر موضوعی، آیات مربوط به آن موضوع را بحث میکنید، اما ارتباط این موضوع با صد موضوع دیگر را غافل میشوید. اکنون بسیاری گمان میکنند که تفسیر موضوعی، قله تفسیر است، درحالی که چنین نیست. نظر نهایی را از کجا میتوانید پیدا نمایید؟ در تفسیر «مجموعی». کل قرآن یک پیوستگی دارد، لذا میفرماید: «أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا»(آیا آنها در قرآن تدبّر نمیکنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!)(محمد:۲۴) کل قرآن، نه یک آیه و ده آیه و یک موضوع؛ نه فقط کل قرآن، بلکه بیانات پیامبر(صلی الله علیه و اله) و اهل بیت(علیهم السلام) نیز باید در دست شما باشد، چون ایشان مفسر و مبین قرآن هستند، «لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ»(تا آنچه به سوی مردم نازل شده است برای آنها روشن سازی)(نحل:۴۴). اگر اینها را به دست آوردید میتوانید بگویید که منظور خداوند را فهمیدید.
سوال: آیا نتیجه سخن شما تخطئه تفاسیر موجود نیست؟
بنده عموما اینها را ناقص میدانم؛ تفسیر هست، اما به هیچ وجه مراد نهایی خداوند نیست. لذا پس از این خواهم گفت که روش اخباری کل مبانی تشیع را برهم زد، چون محوریت قرآن را کنار گذاشت و ما در مباحث خود محوریت اسلام قرآن را مطرح نمودیم؛ منظور این نیست که حدیث را کنار بگذاریم، بلکه متن اصلی قرآن است، چراکه: «لقد تجلی الله سبحانه لخلقه في كتابه و لكن لا يبصرون»(خداوند برای خلقش در کتابش تجلی نمود، اما آنها نمیبینند)(۲). اما تمام رموز دست ما نیست، نه اینکه ما قرآن را نمیفهمیم، بلکه ما به اندازه فهم خود میفهمیم، اما پیامبر و اهل بیت، همه آن را میفهمند و ما به اندازه خود میفهمیم: «أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا»(از آسمان آبى فرو فرستاد، پس درهها و مسيلها به وسعت خود جارى شدند)(رعد:۱۷) لذا ما راهنما میخوهیم و راهنمای ما اهل بیت هستند.
س: آیا ماحصل این تفسیر مجموعی نیز علم بشری خواهد بود؟
آری علم بشری است، آنچه من فهمیدم بر من حجت است. هیچ علمی از هرکسی و با هر مقامی، نمیتواند بگوید که من حقیقت هستم، مگر معصوم که همه حقیقت در دست ایشان است و میشود: «علی مع الحق و الحق مع علی». لذا بنده گفتم که آراء و نظرات و فتاوای علما مساوی قرآن و مذهب نیست، بلکه نظر ایشان است.
بازگردیم به اصل بحث. هر علمی برای پیشرفت نیاز به روش دارد و هرچه روش نیز دقیقتر باشد، آن علم نیز دقیقتر خواهد شد.
مثال بزنم، چرا فقه فردی ما، یعنی طهارت و نماز و روزه و… از پنج قرن پیش دقیقترشده؟ اکنون کتاب حج شیخ طوسی یا شهید اول و ثانی را بگذارید و فقه اعلام معاصر ما را نیز بگذارید، کدام دقیقتر است؟ معاصرین ما. چرا؟ چون علم اصول دقیقتر شده.
مثلا تا قبل از میرزا باب تزاحم و تراجیح را تمییز نمیدادند، لذا شما برگردید به حرفهای آخوند خراسانی میبینید خیلی جاها بین باب تعارض و باب تزاحم خلط شده است. امّا اکنون اگر کسی از علما اینها را از هم جدا نکند میگویند ایشان اصلاً ملّا نیست؛ امّا کسی نمیگوید ایشان ملّا نبودند، چون علم اصول هنوز به آنجا نرسیده بود. اکنون کتاب «عدّة الاصول» شیخ طوسی را بیاورید که تکامل یافته اصول شیعه در آن زمان بوده، با کتابهای اصولی اعلام معاصر مقایسه کنید، اصلاً قابل قیاس نیست. فقه هم در همان سطح بود لذا میبینید ۸۰-۹۰ درصد فقه، متون روایات بود و نه استنباط، چرا که اصول آن زمان این فقه را تولید کرده و بیشتر از این نمیتوانست تولید کند.
مثال روشنتری بیان کنم، شهید اوّل و یا شهید ثانی چرا اینقدر از کتابی به کتاب دیگرش رأیشان عوض میشد؟ چون مبانی اصولی دقیق تدوین نشده است. امّا اکنون موسوعههای علمی ۵۰ جلدی و ۷۰ جلدی مینویسند و رأیشان عوض نمیشود، چرا که مبانی اصول دقّت بالاتری پیدا کرده.
مثال دیگری میآورم، فقه ما پیش رفت، تفسیر ما عقب ماند، چرا؟ یکی از مهمترین اسباب و ادلّه آن این است که ما علم اصول فقه داریم، امّا علم اصول تفسیر نداریم. چند مسأله از علم اصول تفسیر را شما میدانید؟ اصلاً چند کتاب در علم اصول تفسیر داریم؟ میگویید ۵-۶ مسأله است: آیا ظواهر قرآن حجت است یا خیر؟ آیا خبر واحد میتواند مفسّر قرآن شود یا خیر؟ آیا مخصّص قرآن میشود یا نمیشود؟ امّا در اصول فقه دوهزار مسأله میآورید، چرا؟ چون روی اصول فقه در پانصد سال اخیر کار شده، روشها تحقیق شده، امّا روی علم اصول تفسیر کار نشده است؛ در حالیکه بین علم اصول تفسیر و علوم قرآن نیز تفاوت است.
پس به نظر بنده علم اصول یک علم اساسی و کلیدی و محوری در هر علمی است، فقط علم اصول فقه را نمیگویم، علم اصولی را میگویم منطق و روش علم است.
پس سؤال اوّل جنابعالی که جایگاه علم اصول فقه در معارف دینی کجاست، آن است که جایگاه اساسی دارد. اساساً پیشرفت هر علمی در حوزههای علمیه بدون علم اصول فقه امکان پذیر نیست. البته مقصود ما از علم اصول، علم اصول به نحو قضیه حقیقیه است، یعنی همان روش.
ب) میزان کاربرد علم اصول در استنباط
سؤال دوم؛ آیا علم اصولی که اکنون در حوزههای علمیه ما تدریس میشود واقعاً کاربرد لازم را دارد یا ندارد؟
پاسخ آن جملهای از شهید صدر است که بنده آن را از درسشان نوشتم، تعبیر ایشان این بود: «انّ علم الاصول فی حوزاتنا طغی، ثم طغی، ثم طغی حتی أخشی أن یقضی علی علم الفقه»(علم اصول -نه علی علم اصول قضیه حقیقیه، بلکه علم اصول قضیه خارجیه که اکنون متعارف است- طغیان نمود و سپس طغیان نمود و سپس طغیان نمود، تا جاییکه من میترسم بر علم فقه غلبه نماید). مشابه این جمله را سید عبدالاعلی سبزواری دارد. شما اکنون ببینید اهتمام طلبه به علم اصول چند برابر فقه است، با این که علم اصول علم آلی و مقدّماتی است، امّا اکنون از طریقیت به موضوعیت تبدیل شده و هدف شده است. این مشکل اوّل است. لذا بنده معتقدم بسیاری از مسائلی که اکنون در علم اصول فقه موجود مطرح میشود، هیچ ربطی به استنباط فقهی ندارد و سپری کردن عمر در آن تضییع و بلکه اشکال شرعی هم دارد؛ چون شما حق امام را میخورید که به معارف دین خدمت کنید، اما با این کار هیچ خدمتی به معارف دین نمیکنید.
افزون بر آن بزرگانی که امروز دورههای ۲۰ سال، ۲۵ سال و ۱۷ سال تدریس میکنند، شاگردان استادمان آیت الله خویی هستند که روش ایشان چنین نبوده است؛ دوره اصول ایشان ۷ سال بیشتر طول نمیکشید. دوره اصول فعلی واقعا متورم و طغیانی و بیجهت است که هیچ ارزشی ندارد.
بسیاری از مباحثی که اکنون در علم اصول فقه مطرح است مربوط به علوم دیگر است؛ مثلاً معنای حرفی مربوط به فقه اللغة است؛ حسن و قبح عقلی مربوط علم کلام است؛ حجیت قطع مربوط به تئوری نظریة المعرفه است، ربطی به علم اصول فقه ندارد. لذا یکی از مهمترین مشکلات علم اصول ما، اصول موضوعه است، یعنی این مسأله مربوط به علم کلام است، این مسأله مربوط به فقه اللغة است، این مسأله مربوط به عرف است؛ اینها را یا آقایان نرفتند بحث کنند، یا بحث دقیق نشده و به طور استطرادی وارد علم اصول شده است و مدام متورم و گسترده میشود. پس ما باید اینها را جدا کنیم. لذا ما در کتاب قطعمان بیان کردیم که علم اصول فقه، علم به معنای اصطلاحی نیست، چون علم به معنای اصطلاحی دارای موضوع واحد و محمولات ذاتی است. اما علم اصول فقه صد موضوع دارد؛ برخی مربوط به عرف، برخی مربوط به سیره عقلا، برخی مربوط به عقل، برخی مربوط به نقل و… است، موضوع واحدی ندارد، در نتیجه محمولات ذاتی هم ندارید. آن وقت نتیجه در علم اصول فقه این میشود که هر مسألهای را با روش خاص آن تحقیق کنید؛ یعنی اگر مسأله فلسفی باشد باید روش عقلی و اگر عرفی باشد باید روش عرفی و اگر نقلی باشد باید روش نقلی باشد، اما چون روشها از هم جدا نشده، همه مسائل علمی یُساق بمساق واحد! نتیجه آن مثل حاشیه محقق اصفهانی بر مکاسب میشود که نمیدانید دارید فقه میخوانید یا فلسفه؟ با این که فقه باید با روش عرفی و عقلایی حل شود نه با روش فلسفی.
یکی دیگر از نمونههای این خلط بحث شرط متأخر است. مشهور آن است که شرط متأخر محال است، بله شرط متأخر محال است، اما در کجا محال است؟ در مسائل تکوینی محال است، چون میدانید، در امور تکوینی باید مقتضی، شرط و عدم مانع فراهم باشد تا مشروط محقق شود، این از نظر فلسفی منطقی است؛ امّا درمسائل اعتباری که من امروز این حکم را جعل میکنم و فردا آن را رفع میکنم، این چه اشکالی دارد؟ اما در اصول نگاه میکنید چقدر بحث میکنند که شرط متأخّر جایز است یا نه؟ مجبورند آنرا شرط مقارن یا مقدم کنند. اینها باعث میشود که بی جهت و بی دلیل اصول متورم شود.
من یادم هست، یکی از اساتیدمان سه یا چهار ماه در قاعده «لاتعاد» توقف کرد؛ اشکال این بود که فرض کنید صلاة بیست جزء دارد، لاتعاد میگوید اگر این پنج جزء که ارکان است، محفوظ باشد نماز هست، اگر اینها نبود، این مرکّب از اعتبار ساقط میشود؛ اما قاعده فلسفی داریم که “المرکب ینتفی بانتفاء احد اجزائه”، مشکلی که به وجود میآید این است که چرا اگر فقط این پنج جزء منتفی شد، نماز منتفی میشود، ولی آن اجزاء دیگر اگر منتفی شد، نماز منتفی نمیشود، این چطور با قاعده فلسفی قابل جمع است؟ کسی نیست بگوید آقا این قاعده در امور تکوینی است، ربطی به امور اعتباری ندارد، امر اعتباری در دست معتبر است، معتبر گفته من اعتبار کردم که اگر همهی اینها هم برود و فقط این پنج جزء باشد، عنوان صلاة باقی و مجزی است و امتثال حاصل شده است.
لذا سید عبدالاعلی سبزواری تنها دو جلد «تهذیب الاصول» نوشته است؛ ممکن است بگویید آقا خود شما چطور؟ من نیز در همین حوزهام، موسوعه اصولی بی جلد نوشتم که در حال چاپ است، اما بسیاری از مسائل آن را احتیاج نداریم.
ج) کاستیهای موجود در علم اصول
۱) عدم کفايت علم اصول برای شناخت روايات
در جهت نقص علم اصول، ابتد این موضوع را اجمالا به شما بگویم، اصولی که فعلاً در اختیار ماست از تأسیسات امامیه نیست. فقط ادّعا نمیکنم، بروید کتاب «الرسالة» شافعی و کتاب «المستصفی» غزالی را مطالعه کنید و با اصولی که از شیخ مفید و شیخ طوسی به ما رسیده مقایسه کنید، چقدر اضافه دارد؟! کتابهای اصولی ما مربوط قرن چهارم و پنجم است، کتابهای اصولی اهل سنت مربوط قرن دوم است، سه قرن آنها کار کرده بودند، چرا؟ چون احتیاج پیدا کرده بودند.
به هر حال، واضع علم اصول، چه از اهل سنّت بوده چه از شیعه، افق فکریاش این بوده که مبانی اصولی برای استنباط مسائل فقهی درست کند، در ذهنش این نبوده که اصول استنباط برای کلّ معارف دین درست کند. چون دین تنها فقه اصغر نیست، فقه اکبر هم هست، اخلاق هم هست، تاریخ هم هست، سیره اهل بیت هم هست و دهها عنوان دیگر. اینها روش برای استنباط میخواهد یا نه؟ این روایاتی که دست ما هست تقطیع شده، نقل به معنا شده، تقیه در آن هست، بعضی روایات ضایع شده، از اصول چهارصدگانه فقط شانزده تایش به ما رسیده، وضع و اسرائیلیات وارد شده، دروغ و غلو وارد شده و… ما با چه روشهایی اینها را از هم جدا کنیم؟ اینها را کجا باید بحث کرد؟ فقط با تصحیح سند هم به دست نمیآید، چون امکان دارد سند هم جعلی باشد و کسی که جعل روایت کرده برای آن سند نیز جعل کرده. در قرن دوم ، سوم و چهارم، هیأتهایی تخصصی برای جعل اسانید اعلایی روایت وجود داشتند، مثلاً میگفته سندی باشد مثل سند صحیح بخاری ۱۰۰۰۰ درهم، سندی مثل مسند حنبل ۲۰۰۰ درهم. لذا بزرگان وضاعین بودند که روایت وضع میکردند. جالب این است که اینها اهل الصلاح و التقوی هم بودند، گمان نکنید همه اینها میخواستند دین را خراب کنند. در اوّل صحیح مسلم میگوید: اکثر الکذّابین من اهل الصّلاح و التقوی، چون اینها از روایات «من کذب علیّ فلیتبوأ مقعده من النار» اینگونه نفهمیدند که هر دروغی مراد است، بلکه گفتند مقصود دروغی است که به ضرر دین باشد؛ امّا دروغی که به نفع دین باشد این گونه نیست. این تئوری برای خود بزرگانی داشت، در مقدمه کتاب «الموضوعات» ابن جوزی، حدود دویست صفحه در اینباره بحث کرده، بزرگانی بودند که میگفتند: رأینا ان الناس انشغلوا بفروع ابی حنیفة، فلنرجعهم الی القران وضعنا الاجر و الثواب لمن قرأ سورة کذا.
۲) عدم کفایت علم اصول برای استنباط معارف دین
مشکل اصلی این است که علم اصول ما اساساً طرح ریزی شد که کتاب الصلاة استنباط بشود، امّا روایات تفسیر اگر اختلاف و تعارض پیدا کرد، با چه مبنایی آنها را حل کنیم؟ در اینجا شما قواعد جمع عرفی دارید، در روایات تفسیر نمیشود جمع عرفی کرد. اینجا یکی اگر دال بر وجوب و دیگری دال بر اباحه بود، حمل بر استحباب میکنیم. اما در تفسیر نمیتوانید اطلاق و تقیید به کار بگیرید. در مسائل اعتقادی که روایات تجسیم و غیر تجسیم وجود دارد، نمیتوانید که جمع عرفی کنید. پس علم اصول متعارف برای مسائل تفسیری، تاریخی، اعتقادی و اخلاقیمان طرح ریزی نشده است تا بتوان در آن مسائل از علم اصول استفاده کنیم.
افزون بر اشکالات پیشین، علم اصول فقه موجود برای استنباط فقه اصغر نیز کافی نیست، چند مرض سرطانی که شاکله کل علم اصول را به هم میریزد به جان علم اصول افتاده است که باید کلّ سیستم را بههم بریزید تا اصلاح شود.
۳) عدم کفایت علم اصول برای استنباط فقه اجتماعی و حکومتی
فقه چند بعد دارد:
بعد اول: فقه فردی؛ بعد اوّل احکام فردی است، مثل احکام بلاد کبیره در نماز.
بعد دوم: فقه اجتماعی؛ در احکام اجتماعی چه؟ آیا فقه موجود کارآمدی دارد یا خیر؟ مثالش این است که جنابعالی میتوانید نماز صبح را فرادا بخوانید یا با جماعت بخوانید؛ اگر فرادا بخوانید امکان دارد در سجود آخر هفتاد بار استغفار بگویید، گریه هم بکنید، کسی کاری به شما ندارد، امّا وقتی وارد نماز جماعت شدید دیگر حق ندارید هر طور خواستید رکوع بروید، هر طوری سجود بروید، هرچه خواستید بخوانید. چون شما وقتی وارد نماز جماعت شدید قوانینی دارد و باید رعایت کنید.
سؤال این است که کدام علم اصول است که بین احکام فردی و احکام اجتماعی در استنباط فرق میگذارد؟ باید در علم اصول بابی باز شود و ضابطه بدهد که این احکام فردی و این احکام اجتماعی است.
مثال روشنش را میآورم که اکنون مبتلا به آن هستیم. اثبات هلال عید، حکم فردی است یا اجتماعی؟ اگر بگویید فردی است و هرکسی میتواند به مرجع خود رجوع کند، میبینید در یک خانه عیدشان سه روز میشود! اما اگر اجتماعی شد باید برگردیم به امام المسلمین.
آیا شما میتوانید بر اساس عمل به فتوای مرجعتان مالیات ندهید یا قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت نکنید و بگویید اینها وضعی است و ارزشی ندارد؟ آیا میتوانید قوانین ساخت و ساز را رعایت نکنید و بگویید مرجع من گفته: من احیا ارضاً مواتاً فهی له، من هم میروم قسمتی از جنگل را خانه میسازم، آیا مال من میشود؟ اگر شما تنها بودید، میتوانستید اینکار را بکنید، اما اکنون در جامعه هستید.
کدام مساله اصولی است که به این آقا بگوید احکام اجتماعی با احکام فردی متفاوت است؟ بنابراین علم اصول موجود حتی برای استنباط احکام فقهی نیز ناقص است.
بعد سوم: فقه حکومتی؛ آیا در عصر غیبت کبری موظف به تشکیل حکومت هستیم یا باید منتظر خود حضرت باشیم تا ایشان بیایند؟ دو نظر وجود دارد.
یک نظر میگوید که شما هیچ کاری نداشته باشید، نه به حدود، نه به دیات، نه به روابط بینالملل و… کاری نداشته باشید، نماز خود را بخوانید و زیارت بروید تا خود حضرت بیایند و ایشان کار خود را بلدند.
نظر دیگر میگوید که اصلا بافت اسلام بدون حکومت معنا ندارد. منظور از بافت حکومتی، اجتماعی نیست، تفاوت است میان مسائل اجتماعی و حکومتی. حکومتی یعنی شما یک سیستم کامل امنیتی، خارجه، دفاع، اقتصاد، تبلیغات و… را داشته باشید.
سؤال این است: احکام و قوانینی که مربوط به حکومت است -نه به اجتماع و نه به فرد- ضوابطش چیست؟ اینکه میبینید مجمعی برای تشخیص مصلحت نظام درست میشود، یعنی عناوین اوّلیه برای اداره جامعه کافی نیست. ضوابط فقه حکومتی در عملیات استنباط چیست؟
سوال: با توجه به این که سی سال از انقلاب اسلامی در ایران گذشته، آیا امکان دارد علم اصول عهدهدار تبیین اصولی احکام اجتماعی و حکومتی شود؟
بله. همانگونه که بعضی بزرگان ما بیست و پنج جلد کتاب الصلاة مینویسند، در حالیکه بزرگان قبل از هزار سال نتوانستند دو جلد کتاب الصلاة بنویسند اما اکنون فقط در لباس مشکوک آقایان سه جلد مینویسند. برای این که هزار سال علما روی اینها کار کردند، الآن یک کتاب الصلاة بیست و پنج جلد است. اگر بخواهید احکام حکومتی، احکام اجتماعی، تئوریهای کامل وضع کنید، حد اقل دویست سال باید کار کنید.
آیات و روایات آن هست، ولی چون ذهن شما به آن سمت نرفته و بحث نکردید فکر میکنید ادله و شواهد به اندازه کافی نیست؛ چطور وقتی آقایان به سمت طهارت اهل کتاب رفتند اینقدر شواهد پیدا کردند که اهل کتاب طاهرند، همین روایات دست فقهای هفتصد سال قبل بود، اما چرا اجماع داشتند بر نجاست اهل کتاب؟ چون آنها اصلاً به آن سمت رفته بودند که اجماع بر نجاست است.
شاهد دیگر اینکه اکنون دهها کتاب در مورد تئوری ولایت فقیه نوشته شده، میگویید دلایل و شواهد آن قبلا کجا بود؟! بوده، اما قبلا اصلا ذهنشان به این سمت نرفته بود که بحث کنند. ما اینها را از نو بحث کنیم.
بعد چهارم: فقه سیره. پیامبر عناوین متعدد داشتند:
عنوان اوّل اینکه ایشان مبلّغ و پیامآور وحی الهی بودند.
عنوان دوم اینکه ایشان در مدینه حکومت اقامه کردند و رئیس دولت و ولی امر مسلمین و حاکم بودند.
عنوان سوم اینکه ایشان رئیس قوه قضائیه هم بودند، چون همه مسائل قضائی را اداره میکردند؛ اکنون برای ما مشخّص است و آن زمان خیلی مشخّص نبود.
عنوان چهارم اینکه در روایات آمده که خداوند منطقة الفراغی را برای ایشان تفویض کرده و گفته من حکم آن را نمیگویم، شما هر چه خواستید حکم کنید و من امضا میکنم.
در روایات آمده است که نماز ظهر از طرف خدا دو رکعت فرض شد، اما پیامبر دو رکعت دیگر به آن اضافه نمود و خدا هم آن را امضا کرد. همه این روایات را من در کتاب «علم الامام» جمع کردم. بر این اساس پیامبر تنها پیامآور احکام الهی نبود، بلکه مشرّع هم بود و دایره تشریع برای خود داشت. یعنی یک قانون اساسی وضع شده و قانون گذار میآید براساس کلّیاتی که در آن آمده، خودش هم چند قانون وضع میکند.
عنوان پنجم بعد شخصی ایشان است. چون ایشان یک انسان بوده، وزن معینی داشته، قد معیّنی داشته، چیزهایی را از نظر شخصی دوست میداشته و یا اکراه میداشته، طبیعت انسانی است دیگر. قرآن هم خیلی روی این موضوع تأکید کرده است و بارها گفته است: «بشرٌ مثلکم» ارزش پیامبر هم به این است که بشر باشد و الگو شود، وگرنه اگر فرشتهای بود در لباس بشر، دیگر ارزشی نداشت و اینرا ما در علم کلام فراموش نمودیم. مریض میشود چون از خواص بشریت است، گریه میکند، ناراحت میشود، لکن خلاف نمیکند.
این پیامبر در آن زمانِ حجاز زندگی میکرد و خصوصیتهای زمانی و مکانی، اجتماعی، اقتصادی، شرایط آب و هوا و فقر مردم و همه و همه وجود دارد. اگر پیامبر در کشورهای اسکاندیناوی بود که درآمد سرانه هرفردی مثلا بیست و هفت هزار دلار است، بینی و بین الله آیا باز هم سه روز سه روز روی شکمشان سنگ میگذاشتند؟! لذا امام صادق(علیه السلام) جبه خز میپوشیدند، گفتند جد شما چنان بود، فرمودند جد من در زمان فقر بودند و اکنون زمانه تفاوت کرده.
کجای اصول ما اینها را از هم جدا کردهاند؟ میگویند هر کاری که پیامبر کرده اسوه و سنت است. حتی احکام شخصی پیامبر را اجتماعی، کلّی و برای هر زمان و مکان دانستیم، حالا میخواهید تطبیق کنید، میبینید تطبیق نمیشود. چرا؟ چون بی ضابطه عمل کردیم ماندیم.
مثال روشنش در مورد چند همسری است که آن زمان بسیار رایج و اکنون از نظر عرفی قبیح است.چرا؟ چون شرایط اجتماعی فرق کرده. کی گفته خیلی کارهای پیامبر و ائمه مربوط به شرایط اجتماعی و زمانی و مکانی نبوده؟ این تقسیمبندی کجای اصول ماست؟!
پس زمان و مکان در احکام حکومتی و شخصی و قضایی موثر شد.
مسأله دیگر در احکام اجتماعی است. آیا احکام اجتماعی جامعه عشایری و قبیلهای با جامعه مدنی یکی است؟ میتوانید بگویید یکی است؟! یعنی احکام یک ده که توسط کدخدا اداره میشود با احکام یک استان یا یک کشور هفتاد میلیونی یکی است؟! سؤال این است که احکام اجتماعی که پیامبر صادر کرد، برای کدام جامعه بود؟ برای جامعه ابتدایی بود، در مسجد مینشست همه مسائل را حل میکرد. الآن میتوانید بگویید پیامبر در زمان ما، با این پیچیدگیهای مسائل اجتماعی و نظامی و اطلاعاتی و سیاسی و بینالمللی و اقتصادی و تبلیغاتی، بیاید روزی دو ساعت در مسجد بنشیند و مسائل را حل کند، آیا میشود؟ پس چطور میتوانید بگویید احکام اجتماعی آن زمان، سنّت است و در زمان ما قابل تطبیق است.
جامعهی قبیلهای و عشایری، جامعهای پیوسته است، یعنی برادر با برادر و پسر عمو با پسر عمو ارتباط دارند. وقتی یکیشان کاری بکند که دیه واجب شود، عاقله میدهد. اما در جامعه امروز آن ارتباطات اجتماعی وجود دارد؟ عاقله چه معنا دارد؟ اصلاً به طرف بگویید فلان پسر عموی شما آدم کشته، میگوید به جهنّم! برود زندان به من چه ربطی دارد، مگر من مسؤولش هستم. چون روابط اجتماعی گذشته میان افراد حاکم نیست. اما در آن زمان حاکم بود، چون میدانست، اگر فردا خودش کسی را بکشد این آقا باید بدهد. بنابراین احکام دیات و عاقله مربوط به آن زمان بود.
بدین ترتیب همانگونه که احکام به تکلیفی و وضعی، ارشادی و مولوی تقسیم میشود به فردی، اجتماعی و حکومتی نیز تقسیم میگردد؛ اما ضوابط آن کجاست؟ احکام تکلیفی و وضعی، ارشادی و مولوی بحث شده و ضوابط آن مشخص شده است. ما اصولی نیاز داریم که ضوابط احکام فردی و اجتماعی و حکومتی را نیز مشخص کند.
سوال: پس با «حلال محمد حلال الی یوم القیامة و حرامه حرام الی القیامة» چه کنیم؟
به شرطها و شروطها، هرکجا آن شروط اجتماعی ادامه پیدا کرد آن احکام هم ثابت است، اما اگر شرایط زمانی و مکانی تغییر کند، موضوعات تغییر میکند و در اثر تغییر موضوع باید احکام تغییر یابد. این اشتباه علم اصول بود که اطلاق ازمانی برای موضوع درست کردید با اینکه موضوع هیچ اطلاقی ندارد.
چطور همانگونه که نماز قصر هم حلال محمد است و نماز تمام هم حلال محمد است، در موضوعات دیگر نیز این قاعده حاکم است، به عنوان مثال دیه بر عاقله واجب باشد در مثل جامعه قبیلهای و عشایری حلال محمد است و اگر جامعه مدنی و دگرگون شد و عاقله موضوعیت خود را از دست داد، باز حلال محمد استوار است.
پینوشتها:
۱. عیاشی، تفسیر العیاشی، ۱، ص۱۱؛ حر عاملی، وسائل الشیعة، ج۲۷، ص۲۰۴.
۲. مستدرك الوسايل، ـ عزّوجلّ ـ ۱، ص ۲۸۷.